همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم. پيرمردي به همراه خانوادهاش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم. آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکالتش گفت. به قيافهاش نميآمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت. به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آشپزی باسکول ، لودسل ، ویفیدر بلت فیدر استخراج بیت کوین ropdown پارتی شارژ رایگان ایرانسل / شارژ رایگان همراه خلاصه ای از این روزهام